حسن واحدی▪ متولد: ۱۳۲۶ تهران
▪ دیپلم نقاشی؛ هنرستان هنرهای زیبا ۱۳۴۴
▪ لیسانس نقاشی؛ آکادمی هنرهای زیبا، رُم. ۱۹۷۸/۱۳۵۷
▪ لیسانس مجسمهسازی؛ آکادمی هنرهای زیبا. رُم، ۱۹۸۲/۱۳۶۱
▪ قریب به دویست نمایشگاه انفرادی و گروهی در ایران، ایتالیا، آلمان، بلغارستان و فرانسه
«یادمه داییام یک بسته مداد شمعی به من جایزه داده بود. آنقدر کوچک بودم که از ترس اینکه مبادا خواهرهام بردارند، زیر پایم گذاشتم و غذا خوردم. بلند که شدم دیدم همهی آنها شکسته شدند و نمیدانستم چرا؟»
«پدرم یک نقاشی منظره از کاروانی شتر را که روی مخمل سیاه و با رنگ روغن کار شده بود، خرید و به خانه آورد. این نقاشی کلاف نداشت و کار زندانیانی بود که هر از گاهی نمایشگاهی از آثارشان را میگذاشتند و آنها را به قیمت کمی میفروختند تا کمکی به خانوادهشان باشد. پدرم آن را با چند پونز به دیوار اتاق میهمانی نصب کرد. منظره صحنهای از شب را نشان میداد که ردیفی از شترها زیر نور ماه در حال حرکت بودند. ساعتها مینشستم و با دقت به این نقاشی نگاه میکردم. بهنور و سایهها توجه میکردم و میدیدم که نقاش فقط قسمت نورها را رنگ زده و سایهها را از متن تیرهی مخمل گرفته است. با آنکه این نقاشی کار نائیفی بود، ولی همیشه فکر میکنم که از جمله چیزهایی است که جرقهی نقاش شدن من را زده است.»
حسن واحدی متولد خانیآباد، در جنوب تهران است محلهای شلوغ، با بافت درهم پیچیدهأی از مردم که فقر، مهمترین وجه مشترکشان بود. فقری که در اثر آن سیمای آدمها هم مثل چهرهی خانیآباد فرسوده و مندرس شده بود، اجتماعی از مردمیکه برخی سنگینی نداشتن را با پشتی خمیده تحمل میکردند و برخی دیگر رفتار نابهنجارشان، بروز خشم و عصیان کورشان بود.
در عین حال با وجود تبعات بسیار فقر، آنجا میتوان مردم اصیل و قلبهای پاک فراوانی را دریافت. گنجینههایی از صفا، معرفت، باورهای عمیق و درستکاری بودند و هنوز هم هستند. مردمی که سرخی صورتشان از سختی غرورشان و پاکی و سادگی جامهشان از پاکی و صافی روحشان است.
«دوست یتیمی داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم، من مدرسه میرفتم و او در یک چاپخانه کار میکرد. عصرها که از کار برمیگشت با خود قوطیهای خالی رنگ را برای من میآورد و من با قلممو، ته آنها را پاک میکردم تا با آنها نقاشی کنم. رنگهای عجیبی بود. چسبندگی زیادی داشت و بهسختی پاک میشدند.»
او بدون هیچ زمینهی خانوادگی بهطور کاملاً غریزی و از دوران کودکی نقاشی را کشف کرد. زیاد کار میکرد و رفتهرفته کار زیاد تشخص او شد. «توی مدرسه وقتی قرار بود نقشهی جغرافی بکشم باید برای همهی بچههای کلاس میکشیدم.» بهمرور مهارتی یافت و این مهارت او نوعی حمایت و تشویق اطرافیان را موجب شد. «پسرخالهام دوست نجاری داشت که اولین کلاف را او برای من ساخت و با ملافههای کهنهی مادرم بوم را آماده کردم. یکی از همکلاسیهایم که مدرسه را ترک کرده بود توی یک بقالی کار میکرد. اولین بار توی همین بقالی یکی از کارهایم را برای فروش عرضه کردم. و اتفاقاً هم فروش رفت. آقایی خوشش آمده و به قیمت پنج تومان آن را خریده بود.»
پدر حسن در شهربانی کار میکرد، انسانی پاک و بیآلایش. و شاید بهترین حامی پسرش، اگر چه تقریباً هیچگاه مستقیماً او را تشویق نکرد، بهخصوص مقابل دیگران. «نباید بچهها را پُررو کرد». این رسم و رسوم خانواده بود. چنانکه به چیزی هم که داشتند فخر نمیفروختند. فروتنی بهخصوص در خون و گوشت پدر بود. «دوستان پدرم که به خانهی ما میآمدند، گاهی پدر صدایشان میکرد و کارهای من را به آنها نشان میداد و آنها هم تحسین میکردند. اما نه در حضور من، بهطور مخفی، از گوشهی در، تشویقها را میشنیدم و خوشحال از رضایت پدر که با افتخار، کارهای من را به دوستانش نشان میداد.
چیزهای نهانی و اعتماد بهنفسهایی که کسب میشد، و در زندگی هنریام پایههای مهمی شدند. این تصاویر در ذهن من مانده. یادمه وقتی از پدرم مثلاً برای رفتن به سینما پول میخواستم، خیلی سخت پول میداد. ولی وقتی میگفتم میخواهم بروم رنگ بخرم به سرعت برای رنگ به من پول میداد و من با دوچرخه تاخیابان لالهزار میرفتم تا از فروشگاه یمین، فلان رنگ را خریداری کنم. و اینها خاطرات شیرین بچگی است و در آن سن برای من بسیار مهم بود. »
طراحی و نقاشی همه چیز او بود و طبیعتاً در مدرسه هم چندان شاگرد زرنگی نبود. اگر حرمتی نزد معلمها و مدیر مدرسه داشت، که داشت، بهخاطر هنرش بود. وقتی دبستان را تمام کرد، آنقدر نمرههایش پایین بود که برای ثبتنام در دبیرستان حق انتخابی نداشت و ناچار در دبیرستان طبری در بازار ثبتنام کرد. مدرسهای شلوغ با جماعتی از دانشآموزان تُخس. «شَر بودیم نه دانشآموز...» در همین سالها بود که به باشگاه بوکس میرفتم و چند سالی بوکس کار کردم.»
برای اجازهی اقامت در آکادمی هنرهای رُم نامنویسی میکند. هدف هم بیشتر گرفتن ویزای تحصیلی است. در رشتهی نقاشی قبول میشود، ولی حاضر نمیشدند او را برای ترم اول ثبتنام کنند، ناچار در ترم بالاتری ثبتنام میکند. لیسانس نقاشی میگیرد (۱۹۷۸) دوباره کنکور میدهد و اینبار در رشتهی مجسمهسازی پذیرفته میشود و لیسانس میگیرد(۱۹۸۲).